هیچکاک در مقام فیلسوف
اشاره: آنچه خواهید خواند بخشی از مقدمة کتاب hitchcock as philosopher نوشتة رابرت جی. یانال استاد فلسفه است که در 2006 منتشر شده. گفتنی است که چند سالی است که دقیقاً نیمی از این کتاب 216 صفحهای به فارسی ترجمه شده. حال کی قرعة فال به چاپ این کتاب به فارسی بیفتد؛ خداوند میداند و بس.
عنوان هیچکاک در مقام فیلسوف، این استاد دلهره را به زمینهای فلسفی سوق میدهد که چهارچوب آن تحت تسلط فلاسفهای از جمله دکارت، هیوم، کانت و ویتگنشتاین است. چگونه میشود مولف فیلمهایی درباره جاسوسهای خطرناک، قاتلین روانی، زنان اغواگر، دزدهای ناخواسته، دروغگوهای بیاخلاق، اشرافزاده های دلواپس و مرغهای دریایی مرگبار؛ به فلسفه ربطی داشته باشد؟ حتی با این فرض که به عنوان یک فیلمساز، هیچکاک از همه برتر است – حتی با این فرض که او بزرگترین هنرمند قرن بیستم (در هر رسانهای که در نظر بگیریم) است- باز هم شاید به طور معقولی از خود بپرسیم که چگونه میشود هیچکاک، یک فیلسوف باشد؟
ارسطو مینویسد«شعر به فلسفه شبیهتر است و چیزی بهتر از تاریخ است، شعر با حقایق عمومی سروکار دارد، تاریخ با حوادث خاص. تاریخ مثلاً با آنچه که آلکیبیادس Alcibiades انجام داد یا از ان رنج برد، مربوط میشود؛ در حالی که حقایق عمومی، چیزی هستند که فرد بخصوصی احتمالاً یا به شکل غیرقابلاجتنابی گفته یا انجام داده است»(1) به عبارت دیگر، شاعر به ما نشان میدهد که چگونه یک فرد چنین و چنان، یعنی کسی که سرشت و کارکتر خاصی دارد، در موقعیتهای فلان و بهمان، از خود حرکتی نشان میدهد. اگر آن شخصیت واقعگرا یا معقول باشد، آن وقت به این نتیجه میرسیم که او –چه زن باشد و چه مرد- نمونهای از حقایق عمومی پیرامون ماهیت بشر را ارائه داده است. همین رونوشت برداشتن از حقایق کلی است که باعث شد تا ارسطو شعر را «شبیه به فلسفه» بنامد (هر چند امروزه احتمالاً ترجیح میدهیم آن را «شبیه به روانشناسی» بنامیم).
معمولاً کسی فکر نمیکند که فیلمی از هیچکاک را میشود به عنوان مطالعه یک شخصیت به کار برد. هر چند هنوز در آثارش میتوان شخصیتهای بسیار به یادماندنی ولی به شدت رانده شده را به خاطر آورد: قهرمان زن ربکا و شوهرش، آیس گارث و بکی تاویت در سوءظن؛ هر دو چارلی در سایه یک شک، گای و برونو (خصوصاً برونو) دربیگانگان در قطار، جف، لیزا و استلا در پنجره عقبی، اسکاتی فرگوسن در سرگیجه(شاید عمیقترین مطالعه هیچکاک در مورد شخصیت)؛ لیدیا برنر در پرندگان و البتهمارنی.اگر این فیلمها «حقایق کلی» پیرامون چگونگی کنشهای شخص را ترسیم میکنند-که از نظر من چنین است- پس به معنای ارسطویی کلمه، این فیلمها «شبیه به فلسفه» هستند. هر چند به مفهوم ارسطویی، شاعران فراوانی یافت میشوند که فلسفیاند: سونوکل، دیکنز، ژان رنوار، تنسی ویلیامز و دیگران. من میخواهم بگویم که هیچکاک، به مفهومی فراتر؛ فلسفی است.
آیا اگر فیلمی شخصیتهایی را عرضه کرد که حقایق کلی پیرامون رفتار بشری را به نمایش بگذارند؛ میتواند فلسفی باشد؟ البته یک فیلم می تواند درس فلسفه بدهد. مثلاً بیدار شدن زندگی[1] (2001) اثر ریچارد لینک لاتر صحنهای دارد که رابرت سلیمان فیلسوف از اهمیت اگزیستانسیالیسم سخن می گوید. شخصیتهای هیچکاک نیز، هرازگاهی چیزی در مورد فلسفه به زبان میآورند. دایی چارلی در سایه یک شک، فلسفه «زنان بدردنخور» را تشریح میکند و لیزا فرمونت در پنجره عقبی تردیدهایی پیرامون نزاکت اخلاقی «چشم چرانی» پنجرههای خانه مردم، طرح میکند. اما به جز گفتارهای فلسفی، آیا ممکن است که به عنوان یک فیلم داستانی از همان نوعی که هیچکاک میسازد، فلسفه را در کار او دنبال کرد؟
فرافلسفه[2] فلسفهای درباره فلسفه است. براساس فرافلسفه مرسوم، مسائل اصلی فلسفه، مسائل اخلاقی یا متافیزیکی هستند. از این منظر، چیزی را میشود فلسفه نامید که صرفاً در چنین حوزههایی سیر میکندک (1) باعث ایجاد مسالهای اخلاقی یا متافیزیکی شود؛ (2) چنین مسالهای را حل کند؛ (3) بتواند از راهحلی که ارائه میکند، دفاع کند؛ یا (4) راه حلهای دیگر را رد کند. ممکن است کسی حوزههای 1 تا 4 را نقاط مشخص یک زنجیره در نظر بگیرد، از فلسفه حداقل (1) تا فلسفه حداکثر (4).
1 را در نظر بگیرید، ایجاد مساله اخلاقی یا متافیزیکی. این امر نامتعارف است که بپذیریم یک فیلم میتواند چنین مسائلی را پدید آورد. مثلاً راشومون(1951) به مساله قابل اطمینان بودن حافظه و دشواری چیرگی بر ذهنیت میپردازد و چهار برداشت متفاوت و ضد هم از یک جنایت خشونتبار را نشان میدهد. پدر خوانده اثر فرانسیس فورد کاپولا به مساله وفاداریهای اولیه یک فرد میپردازد: آیا این وفاداری به قوم و طایفه مربوط میشود یا به همسر فرد؟ ماتریکس (1999) ساخته برادران واچوفسکی به این امکان ناباورانه میپردازد که کامپیوتر به «واقعیت» ما شکل بدهد. یک فیلم زمانی مسائل اخلاقی و متافیزیکی را پیش میکشد که این مساله پاسخی به این پرسش باشد که این فیلم درباره چیست؟ پاسخی که باید براساس عناصر اصلی خود فیلم، موجه باشد. بنابراین برخی فیلمها به شکلی حداقلی، فلسفیاند.
پیش کشیدن مساله اخلاقی یا متافیزیک یک چیز است، حل کردن آن و موجه جلوه دادن راه حل، یک چیز دیگر. آیا یک فیلم میتواند معضلی را حل کند و راه حلش را موجه جلوه دهد؟ ارسطو در کتاب ریطوریقا اعتقاد دارد که هر دو جفت مشترک یک برداشت یا یک عقیده، قیاسی ناکامل The enthymeme (یک قیاس با بخشهای از دست رفته) هستند، یعنی «الگو» یا «نمونه» چنیناند» (2) (قیاس ناکامل یک بحث استنتاجی است و یک الگو میتواند به یک استقراء بدل شود، از این رو، این دو جهت مشترک از یک برداشت، عملاً استنتاج و استقراء هستند). سخنوران خوب به جای قیاسها، از قیاسهای ناکامل استفاده میکنند چون، ارسطو معتقد است که نیازی نیست هر آنچه که هست و نیست، بیان شود، مگر اینکه قرار باشد گوینده «کسالت بار» از آب درآید. (3) از آنجا که فیلمها قیاسهای ناکامل نیستند (هر چند ممکن است گاهی در یک فیلمنامه، چنین چیزی به ثبت رسیده باشد)، بهتر است آنها را به مفهوم ارسطویی، نمونه بدانیم.
ارسطو معتقد است دو نوع نمونه وجود دارد، یکی برگرفته از تاریخ و دیگری جعلی و خیالیک یعنی آنچه ارسطو، آن را یک «حکایت» مینامد. «حکایتها در سخنوری حساب شده، مناسباند و این مزیت را دارند که، وقتی یافتن رویدادهای تاریخی مشابه، که عملاً رخ داده باشند، کار دشواری است، به سادگی میتوان از حکایتها به جای آنها استفاده کرد. این حکایتها باید در مقایسه با نمونههای واقعی، به آنها شباهت داشته باشند بطوری که بتوان شباهت را در آنها تشخیص دادف شباهتی که نسبت به مطالعات فلسفی نسبتاً آسانتر به دست میآید» (4) این یکی از مثالهای ارسطو است:
«آزوپ، زمانی که جان یک عوام فریب در دادگاهی در ساموس دفاع میکرد، گفت که چگونه، روباهی هنگام عبور از رودخانه، در سوراخی در کرانه رود فرو افتاد. او نمی توانست خود را خلاص کند، زمانی دراز از آزار انبوهی ککها که به او حملهور شدند، در عذاب بود. یک جوجه تیغی که از آن اطراف میگذشت، دلش به حال روباه سوخت و پرسید که آیا او میخواهد، که جوجه تیغی ککهایش را بگیرد؟ روباه قبول نکرد و موقعی که جوجه تیغی دلیلش را پرسید، روباه پاسخ داد « این ککها خون زیادی از من مکیدهاند و خون بیشتری نمیمکند اما اگر آنها را بگیری، ککهای گرسنه دیگری از راه میرسند و آنچه از خونم باقی مانده، می مکند» آزوپ گفت ای مردان اهل ساموس، موکل من نمیتواند بیش از این به شما آزار برساند، زیرا که اکنون ثروتمند است. اما اگر او را بکشید، فقرا دیگر به میدان آمده و خزانه شما را خالی خواهند کرد»(5)[3]
ارسطو این چنین پند میدهد که «اگر نتوان با قیاسات ضمیر، بحث و استدلال کرد، باید کوشید تا مطلب خود را با به کار گرفتن مثال اثبات کرد» (6) هر چند او به ما نمیگوید آیا آزوپ د دفاع از موکل ناپسند خویش، از چنین حربهای استفاده کرده یا نه.
چگونه مثال-خصوصاً حکایت و افسانه- می تواند در یک عقیده و برداشت موثر واقع شود؟ بار دیگر به ارسطو روی میاوریم که به ما میگوید، مثالها «شبیه استقراء» هستند. (7) همانطور که ارسطو تعریف میکند «استقراء، گذرگاهی است از افراد به سوی امور عام»(8) مثالی که او میآورد این است «یک راهنما و بلدِ راه ماهر، موثرترین فرد است، همچنین یک ارابهران ماهر، پس به طور کلی یک مرد کار آزموده، در کاری که به او ربط دارد؛ بهترین است». به عبارت دیگر، این مثال، میتواند سرآغاز یک استقراء باشد که در برابر یک حقیقت کلی، از آن استفاده میشود. ارسطو اعتقاد داشت که استفاده از مثال «اقناعکنندهتر و واضح است» و واضحتر از استدلال قیاسی، به این دلیل که مثال«به دلیل استفاده از ذوق و طبع، راحتتر پذیرفته میشود و عموماً برای توده مردم قابل کاربرد است، هر چند استدلال، در برابر آدمهای ضد و نقیض] در متن چنین آمده[ قانعکنندهتر و موثرتر است».
چرا مثالها به طور کلی موثر تر از بحثها هستند؟ توضیح ارسطو – که مثالها به دلیل استفاده از ذوق و طبعف راحتتر پذیرفته میشوند- خیلی خوشبینانه اگر نگاه کنیم؛ ناقص به نظر میرسد. این نکته درست است که مثال، یک مورد خاص است. و میتوان آن را تصور کرد یا به تصویر کشید که احتمالاً یعنی «استفاده از ذوق و طبع». اما چرا مثالف قانعکنندهتر از استدلال است؟ اصلاً چرا قانعکننده است؟ این خودش سرآغاز یک علامت سئوال است. در یافتن چیزی به عنوان یک مثال – به جای اینکه صرفاً یک داستان یا واقعیتی منفرد را در نظر بگیریم- باید آنچه را دریافت که مثال از آن تشکیل شده است. و یک مثال (در مقام مثال)، ترسیم –مثال آوردن- یک حقیقت کلی است. بنابراین برای پی بردن به اینکه مثال چیست، باید دانست که این مثال چه حقیقت کلی را ترسیم میکند. اگر مخاطب بر این تصور است که مثال، باورپذیرتر -معقول- است، پس آنگاه او به این باور میرسد که حقیقت کلی، باورپذیر است.
صرفاً سخنورانی مانند آزوپ نبودهاند که از مثال استفاده کردهاند. فلاسفه معاصر به فراخور از مثالها بهره بردهاند. در واقع گاهی نکات بسیار به یادماندنی در مقالات یا کتابهای خاص، همین استفادهشان از مثالهای مختلف بودهاست. مثالهایی که سارتر در هستی و نیستی میزند (9) یا آنچه که جودیت جارویس تامسن(10) مثال میزند یا مثال هیلاری پوتنام در مورد همزاد زمینی در این شمار هستند(11) رابرت نوزیک هم مثال ویلت چمبرلین را مطرح میکند.(12)
فیلمهای هیچکاک به مفهوم ارسطویی، حکایت و افسانه هستند. انها مثالهایی اند که میتوان به عنوان پیشدرآمدی از یک بحث استقرایی در باب یک حقیقت کلی، از آنها یاد کرد. از اینرو هیچکاک دستکم به سطحی فلسفی نزدیک میشود. یعنی امیدوارم که بیش از همه، با فیلسوفی قرابت دارد که حال و هوای فلسفهاش به طور آشکاری به استفاده از حکایتها و افسانهها برمیگردد: ویتگنشتاین. او فیلسوفی است که «قالب» و «بلوک» را وارد میدان کرده و از آنها مدد می گیرد؛ او کسی است که احساسات بخصوصی را که از عهده تعریفشان برنمیآید، در دفترچهای یادداشت میکند؛ تصویر کتری جوشان که بخار از ان بیرون میزند و غیره (13) البته سارتر، تامسن، پوتنام و نوزیک، بیحساب و کتاب، از مثال استفاده نمیکنند، انها مثالهایشان را بر اساس یک تئوری بیان میکنند که نسبت به حوزههای دیگر، کلیت استقرایی بیشتری برای مخاطب داشته باشد، بسیار شبیه کاری که آزوپ کرد: «اهالی ساموس در مورد شما نیز...» ویتگنشتاین کمتر تمایل داردبه صراحت بر حکایتهای تمثیلیاش مکث کند و گاهی آنها را به عنوان تمرینی برای مخاطب در نظر گرفته و آنها را تحلیل نکرده و رهایشان میسازد. به عبارت دیگر، هنگامی که یک فیلسوف از مثالی بهره میگیرد تا عقاید و برداشتهای خود را بیان کند، به طور خاص دارد میگوید که منظورش چیست و چه میخواهد بگوید. البته هیچکاک به وضوح درسهایی را که از فیلمهایش میتوان گرفت را، به صراحت بیان نمیکند (یعنی به طور کلی در فیلمها از این مستقیمگویی پرهیز میشود). اما ارسطو معتقد نیست که مثال آوردن لزوماً باعث میشود مخاطب به راحتی شباهت آن مثال و بحث فلسفی مورد نظر را دریابد، هر چند استفاده از مثالها باعث میشود راحتتر مباحث فلسفی را درک کنیم. در فصلهای آینده، قرار است مباحث فلسفی، خواننده را قادر سازد تا معنای مثال را دریابد.
آیا هیچکاک این را در نظر داشت که فیلمهایش به لحاظ فلسفی مورد بحث و بررسی قرار گیرند؟ این پرسش، پیچیده و نامشخص است. آیا منظور این است که هیچکاک قصد دارد به تلویح از دکارت، ویتگنشتاین و فلاسفه دیگر سخن بگوید؟ اگر منظور از آن پرسش، چنین چیزی باشد، پاسخ ایناست که احتمالاً نه. او چنین قصدی ندارد. از سوی دیگر، اگر چنین چیزی مورد نظر باشد، آیا هیچکاک به اندازه کافی از این موقعیت بشری آگاه بود که میتوانست به مسائلی اشاره کند که دیگر فلاسفه مرسوم با آن دست و پنجه نرم کردهاند؟ حتی اگر آثارشان را نخوانده باشد؟ و حتی اگر قصد نداشته که به طور تلویحی از این فیلسوفان سخن بگوید؟، این بار پاسخ قطعاً مثبت است. دکارت، مساله فریب و فریبکار را در یک کسوت فلسفی تمام عیار ارائه نکرد بلکه تاملات خود را با نوعی اتوبیوگرافی فریبهایی که در گذشته رخ دادهاند، آغازمیکند: «انبوهی از اشتباهات که در دوران گذشته زندگیام، آنها را به عنوان حقیقت پذیرفته بودم... اکنون گاهی به انی نتیجه میرسم که دارند فریبم میدهند... اغلب، در آرامش شب، به این باور آشنا رسیدهام که اینجایم، بالاپوشی بر تن کرده و کنار آتش نشستهام- پس واقعاً چه زمانی لباس از تن برکنده و در بستر آرمیدهام؟» و سپس اندیشهای دردناک میآید«از کجا بدانم ]خداوند[ باعث اینها نشده، درحالیکه در واقع نه زمینی هست، نه آسمانی، نه اشیاء گسترده، نه اندازهای، نه ابعادی، نه مکانی، اما آیا تمام این چیزها باید آنچنان که هماکنون مینماید؛ وجود داشته باشند؟»(14) آیا هیچکاک نمیتوانسته بی آنکه به طور واضح به دکارت اقتدا کند، به مساله گمراهی و فریب فکر کرده باشد؟ در واقع نمیتوان منکر این شد که فیلم ربکا در مورد فریب گمراهی است و قهرمان زن این فیلم در پی این است که از چنین گمراهی بیرون بیاید. خوانش این فیلم براساس نظریههای دکارت و ویتگنشتاین یا با توسل به نظریههای این دو، به معنای دور شدن از اصل قصهگویی فیلم نیست؛ بلکه این شیوهای است برای راه بردن به درون داستان. امیدوارم به این طریق بتوانم با گسترههای مفهومی و نیات هیچکاک همخوانی پیدا کنم.
فراست و معرفت سرشار هیچکاک در فیلمهایش بارز است. تلویحات او در مورد افسانه تریستان (سرگیجه) و Hesiod (بیگانگان در قطار) را در نظر بگیرید که من در این دو فیلم یافتهام، همچنین اوج تفکر هنیاش را در نظر بگیرید که او در برگردان یک تریلر پر طمطراق فرانسوی به سرگیجه به کار گرفته است. هوش و فراست هیچکاک غیر قابل انکار است اما در مصاحبهها و نوشتههایش، کسی متوجه آن نمیشود، چون گلدرشت نیست. سیدنی گاتلیب مجموعهای از مقالات هیچکاک را با عنوان هیچکاک درباره هیچکاکگردآوری کرده البته مصاحبههای فوقالعاده پیتر باگوانوویچ و فرانسوا تروفو هم هستند. (15)
دن ایلر اخیراً مستندات خیرهکنندهای منتشر کرده و آن را یادداشتهای هیچکاک مینامد که شامل استوری بردها، نسخههای مختلفی از فیلمنامههای مختلف او، یادداشتهایی از هیچکاک یا دیگران درمورد اوست. در این کتاب ، حس پرشور دراماتیک هیچکاک، نشان داده شده است،مثلاً در نامهای که برای ایوان هانتر در مورد فیلمنامهپرندگان نوشته و یا فهم خیرهکننده تکنیکیاش در یادداشتهایی که در مورد صدا نوشته و مربوط به بازسازی فیلم مردی که زیاد میدانست است. (16)
منبع : shapoorazimi.persianblog.ir
[1] - Waking life
[2] Metaphilosophy-